Reprinted from: Honar Nameh, University of Art, Tehran, Volume 8, No. 26, Summer 2005 (A brief of the article in English; complete text and photos are available in Persian.)
Searching for historical period of Rostam' life is made difficult by the usual Iranian poets' genius that defies time and place. In such writers' view, what is important is the existential mystery of myths, rather than their historical and spatial perception.
این مقاله و عکسها از "هنر نامه"، فصلنامه تخصصی دانشگاه هنر، باز نشر شده است
چکیده: «نبرد رستم و دیو سپید» شاهنامه بایسنقری، منسوب به مولانا قیام الدين، اندازه : ۲۳۵ در ۳۰۰ میلی متر، هرات، ۸۳۳ هجری قمری، کتابخانه کاخ گلستان، تهران رستم هنوز در سالهای نخستین جوانی بود که از سوی پدرش به مأموریت رزمی بسیار مهمی فرستاده شد: تسخیر دژ عظیم بر فراز کوه صعب العبور سپند. این دژ سال ها پیش به دست تازیان افتاده بود و بعدها در نبردی، که پارسیان خواسته بودند آن را آزاد کنند، خون نریمان، پدر سام، نیز در آنجا ریخته شده بود. زال از پسر جوان خواست که با تسخیر دژ و گرفتن انتقام بزرگ خاندان نریمان، نام خود را در جهان پهلوانی ایران جاودانه کند. رستم، در لباس تاجران نمک، وارد دیر شد و در دل شب به همراه مردان سپاهی اش دژ را تسخیر کرد. بدین ترتیب، پیروزی درخشان دیگری در کارنامه پهلوان جوان نقش بست. اندکی پس از این رویداد کتاب عمر منوچهر شاه نیز بسته شد و نوذر پسر وی به پادشاهی رسید. در همین ایام در توران زمین شاهی حکومت میکرد، پشنگ نام، که پسری به نام «افراسیاب» داشت. او که اوضاع آشفته کشور را شنیده بود، به ایران حمله کرد و در نبرد خونینی که در گرفت، ایران شکست سختی خورد و نوذر دستگیر و به دست افراسیاب کشته شد. بدین ترتیب افراسیاب خود را پادشاه ایران نامید و به ری آمد و تاج بر سر نهاد. زال نیز سپاهی تدارک داد و به جنگ با افراسیاب شتافت. افراسیاب از ترس وی، ری را ترک گفت و به توران پناه برد. زال نیز پادشاهی ایران را به دست تهماسب پسر بزرگ نوذر نهاد، اما پادشاهی تهماسب و پس از او گرشاسب (۵) دوامی نداشت، به طوری که پس از مرگ گرشاسب، افراسیاب دوباره به شهر ری تاخت و با تسخیر تخت مهی، همه سرزمینهای سرسبز و پربار کشور را تصاحب کرد. این بار، رستم به جنگ با افراسیاب شتافت، اما ابتدا بر آن شد که اسبی برای خود انتخاب کند. ولی بر پشت هر اسبی، که برای آزمایش مشت می نهاد، حیوان با شکم بر خاک می افتاد، تا آنکه سرانجام چشم رستم کره ماده اسبی پیلتن را گرفت، که رخش» نامیده میشد ولی از برق آسمانی تندتر و وحشی تر و تا کنون چندین مرد دلاور را، که سعی در مهار کردن او نموده بودند، کشته بود. رستم با «کیانی کمند»، رخش را ،که اژدهایی از آب درآمد، گرفت و مطیع خود کرد. بدین ترتیب ارتشی بزرگ از ایرانیان به فرماندهی رستم گردآوری شد و به جنگ با افراسیاب شتافت. زال، این پهلوان سالخورده دنیا دیده، از طرفی کیقباد را، که از نوادگان فریدون بود و در کوه های البرز پنهان شده بود، به عنوان «شاه آینده» برگزید و رستم را مأمور آوردن او از مازندران کرد. این مأموریت مهم نیز به خوبی توسط رستم انجام پذیرفت. سپس رستم به همراه مردان جنگاور و محافظ کیقباد، به یاری زال به ری شتافتند. در جنگ عظیمی که شکل گرفت، افراسیاب آن «نر اژدها»، که نهنگ را از دریا بیرون می کشید، توسط رستم جوان از اسب به زیر کشیده شد و تاج از سرش افتاد، اما به کمک سربازانش گریخت. این جدال، نام پهلوانی و شهرت رستم را در میان هر دو لشکر توران و ایران ورد زبانها ساخت. این نبرد «جنگ شیر» نام گرفت. بدین ترتیب کیقباد بر تخت شاهی نشست و در تمام دوران شاهی او، مردم از دشمنان متجاوز، رنج و آزاری ندیدند. پس از مرگ کیقباد، پسرش «کیکاووس» (۶)، به شاهی ایران رسید. شکوه ایران در این زمان، با پایتخت بزرگی چون استخر پارس، چنان گسترده و شگرف بود، که با تاجگذاری کیکاووس «همه دنیا» او را شاهزاده خطه خود می خواندند و بدین گونه، ایران به صورت دولتی جهانی درآمد. اما بدبختانه این همه جلال و شکوه، شاه جوان را مغرور و پر نخوت ساخت، به طوری که دیگر حرف هیچ کس را در عالم بالاتر از خود نمی دانست و می خوارگی هم عادت روز و شب شاه جوان شده بود. بنابر این اهریمن یک روز به صورت رامشگری فتانه به قصر شاه راه یافت و با ترانه ای که در وصف شهری به نام «مازندران» (۷) می خواند، بنای افسون کردن و تباه ساختن شاه را گذاشت. شاه مست هم «دل رزمجویش» هوس کرد، که فوری به سوی مازندران لشکر بکشد و این بهشت پر از لذایذ را تسخیر کند. اما دستیابی به این سرزمین بسیار دشوار بود، چرا که قلب بیشه زارهای آن را دیوان و اژدهایان و غول های عجیب و غریب پر کرده بودند. هر چند زال بیر بسیار تلاش کرد، که شاه جوان را از این کار منع کند ولی موفق نشد. در لشکر کشی و حمله به شهر مازندران به سرکردگی «گیو»، ارتش ایران از سالار مازندران، که ارژنگ نام داشت، شکست سختی خورد، چرا که ارژنگ، دست به دامان «دیو سفید» شد و به کمک جادوی این دیو عظیم پیکر، کیکاووس و تمام سپاهیانش کور و نابینا شدند و وی تمامی آن مردان را در بند کشید و در کوه به زنجیر بست. شاه در بند، کم کم از کرده، پشیمان شد و به فکر زال و اندرزهای او افتاد و قاصدی را مخفیانه به سوی او روانه کرد. وقتی زال داستان نگو نیختی کیکاووس را شنید، در دم پی رستم دستان فرستاد، تا به کمک وی بشتابد. اما تا مازندران بیش از شش ماه راه بود! در چاره جویی، زال برای رستم شرح داد، که برای رسیدن به مازندران دو راه وجود دارد. راه اول طولانی آرام و امن است; اما راه دوم میان بری کوتاه، ولی آکنده از خطر است. پر از دیو و شیر است و پرتیدگی و یک هفته بیشتر طول نمیکشد. رستم، این پهلوان دلیر، راه دوم را انتخاب کرد. فردوسی، شاعر چیره دست، برای هر چه با خطر نشان دادن این راه و برای آنکه ابعاد پهلوانی و جوانمردی رستم را هر چه بهتر در ذهن خواننده روشن سازد، شرح هفت واقعه مهلک را که در این راه برای رستم اتفاق می افتد، به بهترین نحو پیش میکشد و این قسمت در حماسه، به «هفت خوان رستم» شهرت دارد. در خوان اول، «شیری ژیان» قصد حمله بر رستم، که در خواب فرو رفته را می کند، اما شیر توسط رخش از پای در می آید. در خوان دوم، رستم و رخش گرفتار «هامون»، بیابانی خشک و بی آب و علف، می شوند و تشنگی و عطش بر رستم و رخش مستولی می شود. در اینجاستت که لطف ایزد بار دیگر شامل حال وی می شود و توسط میشی زیبات جای چشمه آبی بر رستم و رخش نشان داده می شود و بار دیگر پهلوان از مرگی حتمی نجات می یابد. در خوان سوم، جنگ رستم با اژدهایی سیاه در دل شب توصیف می شود. این اژدها، که لحظه ای پیدا و دوباره ناپدید می شود، به مدد هوشیاری رخش و رعدی در آسمان، بر رستم هویدا می گردد و پهلوان در جنگی سخت بالاخره بر اژدها پیروز می شود. در خوان چهارم، رستم به سرزمین جادوگران و «منزل جادوان» وارد می شود. منطقه ای سرسبز و پر گل و درخت با سفره ای گسترده از «میش کوهی بریان» و «صراحی می با جام یاقوت نشان»; تهمتن که خسته و گرسنه است بر سر خوان رحمت می نشیند، غافل از آنکه این خوان برای جادوگران تهیه شده است. یکی از جادوگران خود را به چهره زنی پری گونه، زیبا و دلر با در می آورد و خرامان و پرناز به کنار پهلوان می آید و می نشیند رستم سپاس نعمات یزدان بزرگ را می گوید و با شنیدن نام «یزدان»، چهره «نگار زیبا» تیره رنگ میشود و چروک می خورد و اندامش رفته رفته سیاه می شود و به صورت حقیقی خود، که پیرزن عجوزه ای بود، در می آید و پا به فرار میگذارد و رستم با کمند خود او را به خاک انداخته و از پای در می آورد. خوان پنجم، شرح گرفتار شدن «اولاد» به دست رستم است. رستم، اولاد را نمی کشد، به شرط آنکه در باقی سفر او را راهنمایی کند و جایگاه دیو سفید را به او نشان دهد. اولاد نیز از ترس جان می پذیرد. خوان ششم، به شرح جنگ میان رستم و ارژنگ می پردازد، که باز این تهمتن است، که پیروز میدان است. خوان هفتم، که از پرهیجان ترین و سخت ترین خوان های رستم است، شرح جنگ میان رستم و دیو سفید است. در این حمله دو دشمن در جنگی بسیار خونین درگیر می شوند و آنقدر به یکدیگر زخم می زنند، که سراسر کف غار از خون آنها «گل» می شود. ولی رستم در حساس ترین لحظه با درد و کین ایرانیان خوار شده و منتظر و به «نیروی جان آفرین»، ناگهان یورشی مردانه می برد و دیو سفید را بلند کرده و بر زمین می کوبد و با خنجر شکمش را می برد. رستم، جگر گاه دیو سفید را می درد و از خون آن در چشم کیکاووس و همراهانش می چکاند و این خون کوری را از چشم آنها می شوید و دوباره بینا می شوند. بدین ترتیب، رستم بار دیگر منجی شاه ایران شد. اولاد نیز که کمک زیادی به رستم کرده بود، حاکم خطه مازندران شد. خردمندان کشور در این خیال بودند، که پس از این همه ماجراهای تلخ، شاه دیگر درس عبرت گرفته، اما طولی نکشید که شاه دوباره هوس کرد «بجنبد ز جای» و این بار خواست استان های شاهنشاهی خود را سرکشی کند و به کمک سرداران دلاوری چون «توس، فریبرز و گستهم، گرگین، گیو و گودرز» توانست همه فتنه ها و نا آرامی ها را فرو نشاند. آن گاه به خطه «هاماوران» رسید، که تحت حکمرانی رئیس طایفه ای تازی تبار و خود مختار بود. این حاکم، که از دوران ضحاک با ایرانیان سردشمنی داشت، خواست به جنگ با ایرانیان بپردازد، اما تنها شکست سختی عایدش شد و با شرم از کیکاووس طلب بخشش کرد. شاه نیز او را بخشید و دختر زیبایش «سودابه» را به زنی گرفت. اما در هشتمین شب ازدواج، در ظلمت نیمه شب، ناگهان نگهبانان «سپهدارها ماوران» دل شب را پاره کردند و شاهنشاه ایران و سرداران بزرگ سپاه او را دستگیر و در دژی مستحکم، در میان کوه و تپه های دور، به بند کشیدند. سودابه، دلداده شاه، نیز به پدر معترض گردید و به دژ مخوف پیش شوهرش، فرستاده شد. پدر سودابه در این هنگام خشمناک و پر از خون جگر با سپاهیانش به نقاط مختلف ایران هجوم بردند و هر جا را که توانستند تصرف و غارت کردند. کشورهای شمالی نیز، که تخت شاهی ایران زمین را خالی دیدند، گردن کشیدند. بدین ترتیب دشمن قدیمی ایران، افراسیاب، پادشاه توران زمین، هم آرام ننشست و در حملات مداوم به این «خاک زار» همه جا را به آتش کشید و باز «بر ایرانیان گیتی سیاه» گشت. پس رستم به سوی هاماوران لشکر کشید. سپهدار هاماوران نیز، که از ابهت لشکر ایران ترسیده بود، از حاکمان بربرستان و مصر مدد خواست. در جنگی که در گرفت، رستم فرماندهان مصر و بربرها را کشت و حاکم هاماوران را نیز دستگیر کرد. وی از کیکاووس امان خواست و کیکاووس نیز سپاهیان مصر و بربرها را بخشید و حکومت هاماوران را در دست پدر ملکه خود باقی گذاشت. بعد از این ماجراها، رستم به سرکوب سپاه افراسیاب همت گماشت و بدین ترتیب کیکاووس برای بار سوم بر تاج و تخت شاهنشاهی خود رسید و بر آن شد که جهانی نو برای خود و ملت ایران بیافریند. این بار، «دیو غل» مأمور به تباهی کشاندن کیکاووس شد، پس خود را به شکل غلام بچه ای در آورد و در گوش کیکاووس زمزمه کرد، که «ای شاهنشه ایران زمین به آسمان سفر کنید... و ببینید که «چرخ سالار» را چه کسی می گرداند... و اسرار آن ها را به دست آورید... بدین ترتیب، شما شاه آسمانها نیز می شوید». دل کیکاووس دمدمی، باز از این سخنان «بیراه» شد و فرمان داد تختی بسازند، که وی بتواند با آن پرواز کند. تختی ساخته شد، که در چهار سوی آن عقابهایی بسته شدند و برای رسیدن به غذایی که بالاتر از آنها آویزان بود به پرواز درآمدند و بدین ترتیب، کیکاووس، سوار بر تخت، به مدد قدرت بال عقاب ها از زمین بلند شد و به پرواز درآمد و در میان ابرها محو شد. اما پس از ساعتها پرواز، دیگر نیرویی برای عقاب ها نماند و بر زمین فرود آمدند و کیکاووس را وسط بیشه زارهای نزدیک آمل پرت کردند. این بار نیز، تهمتن به کمک مردان نامدار شاه، «گیو، توس و گودرز» شتافت و سرانجام، شاه گرسنه و سرگردان را وسط جنگل پیدا کردند و وی را باز بر مسند قدرت نشاندند، به امید آن که پس از این همه آوارگی، دیگر شاهی دانا و با تجربه شده باشد. اما از گفتار دهقان سالخورده، داستان غمناکی نیز از رستم هست، «پر آب چشم...». این روایت مربوط به یکی از سفرهای رستم برای شکار در بیشه های مرزی ایران، نزدیک شهر سمنگان، در آن سوی مرز توران زمین است. رستم، بعد از شکار، رخش را آسوده گذاشت، تا بیاساید و خود نیز به خواب رفت. وقتی تهمتن از خواب بیدار شد، متوجه گشت که رخش را دزدیده اند. با پیگیری رد پاها، به قصر شاه سمنگان رسید. وقتی با خشم موضوع را به شاه سمنگان گفت، وی اظهار بی اطلاعی کرد و چون آوازه رستم را شنیده بود، از وی با خوشرویی و کرنش خواست، که در قصر وی مهمان شود، تا رخش را برای او بیابند. رستم نیز پذیرفت، اما نیمه های شب، کنیزک بچه سالی او را بیدار کرد. پشت سر کنیزک، دختر ماهر و و بلند بالایی ایستاده بود. این ماهرو، «تهمینه»، دختر شاه سمنگان، با شنیدن آوازه رستم، رخش را توسط مردان معتمد خود دزدیده بود، تا پای رستم را به سوی قصر پدر بکشاند. وی که عاشق جوانمردی جهان پهلوان شده بود، از رستم خواست که وی را از پدر خواستگاری کند. رستم نیز چنین کرد، به شرط آنکه خبر این ازدواج مخفی بماند. زمانی که رستم مجبور شد به زابلستان باز گردد، مهره بازوی خود را ،که در سراسر کشور مشهور بود، باز کرد و به تهمینه داد و به او گفت، که اگر بچه دختر بود به گیسوانش ببند و اگر پسر گشت، به بازوانش و مطمئن باش، که وقتی بزرگ شد، در پهلوانی همچو سام نریمان و در سخنوری و دانش همچو زال خواهد گشت. «نبرد رستم با خاقان چین» شاهنامه بایسنقری، مولانا قيام الدين و مولانا علی، اندازه ۲۱۵ در ۲۸۳ میلی متر ، هرات، ۸۳۳ هجری قمری، کتابخانه کاخ گلستان، تهران با گذشت زمان، تهمینه صاحب پسری شد، با صورتی روشن و مشابه رستم و چون چهره اش همیشه شاداب و خندان بود، تهمینه نام او را سهراب گذاشت، به معنای «کودک لبخندها». از همان ابتدا علایم پهلوانی در کودک هویدا بود. در یک ماهگی گویی بچه ای یک ساله بود... در سه سالگی چون کودک ده ساله. در نه سالگی، می توانست بهتر از هر مردی بجنگد. وقتی سهراب چهارده ساله شد، از مادر نشان پدر پرسید و تهمینه، که تمامی این سال ها داغ دوری پدر را در سینه داشت، لب به سخن گشود. از دلاوری ها و جوانمردی های رستم سخن گفت و در نهایت بازوبند را به سهراب داد. سهراب جوان، به امید پیدا کردن پدر و بر تخت شاهی نشاندن وی، به ایران لشکر کشید. افراسیاب، دشمن دیرینه ایران، نیز از این موقعیت استفاده کرد و دو تن از سربازان خود، «بارمان و هومان» را به مرزهای توران و ایران فرستاد، تا به سپاه سهراب «روشن روان» بپیوندند. شاعر بی همتای فارسی، در خلال این لشکر کشی و داستان پر پیچ و تاب، داستان عشقی نهان، میان سهراب و «گردآفرید»، دختر «هژیر» را پیش می کشد، که سهراب نوجوان در آن ناکام می ماند. وقتی خبر این لشکر کشی به ایران رسید، سپاه ایران نیز راهی نبرد با لشگر ترکان شد. قبل از آغاز جنگ، سهراب جوان، که گمان می کرد در سپاه ایران، رستم پهلوان نیز حضور دارد، از «هژیر»، که به اسارت گرفته بود، خواست او را برای وی شناسایی کند. هژیر پیر، که ارادت خاصی به تهمتن داشت، از معرفی او سرباز زد و گفت: مردی که به گمان سهراب باید تهمتن باشد، رستم دستان نیست. در جنگ فردا و در میان میدان، وقتی سهراب و رستم رو در روی یک دیگر ایستادند، سهراب رو به رستم کرد و گفت: «من ایدون گمانم که تو رستمی...»، اما تهمتن از گفتن هویت راستین خود سرباز زد. در درگیری سختی که میان رستم و سهراب در گرفت، تهمتن از نیروی بازوان و حرکات چالاک سهراب جوان در شگفت شد. گویی به یاد دوران جوانی خود افتاده بود، اما تاب تحمل را به مرور در برابر قدرت جوان از دست می داد. سهراب نمی خواست خون این پیرمرد را بریزد، پس وی را نکشت و اجازه داد پهلوان سالخورده زنده بماند، به این امید که فردا با رستم دستان رو به رو شود. در بعضی از ملحقات شاهنامه آمده، از آنجا که تهمینه می ترسید، اگر رستم بفهمد او صاحب پسری شده، قصد بردن سهراب را از کنار او می کند. در نامه ای به رستم نوشت، که آنها صاحب دختری شده اند و به همین دلیل رستم در نبرد با سهراب، شک نکرد که شاید این پهلوان پسر خود او و تهمینه باشد. هر چند این قسمت جزو نسخه اصلی شاهنامه نیست، اما با منطق سازگار است. به هر ترتیب، در جنگ تن به تنی که فردا میان تهمتن و سهراب از سر گرفته شد، سهراب جوان، به ناگاه پشت پهلوان سالخورده را به خاک مالید و به سرعت خنجر کشید تا سر وی را جدا کند. اما رستم گفت، بنا به آیین پهلوانی ایرانیان، وقتی یک رقیب جوان پشت پهلوان جا افتاده ای را برای نخستین بار به خاک می آورد، حق کشتن او را ندارد و باید به او فرصت دیگری بدهد و اگر دوباره پیروز شد، آنگاه حق دارد، سر از تن او جدا کند. سهراب اجازه داد تهمتن زنده بماند و برای تجدید قوا به کنار رود برود. تهمتن به نیایش با خدا پرداخت و آرزو کرد نیرویی را، که خداوند سالها پیش از او کاسته بود، به وی بازگرداند، تا پیش دشمن دل ریش نباشد(۱۰). خداوند آرزوی رستم را بر آورده ساخت و در مبارزه ای که مجدد شکل گرفت، رستم به ناگاه «دوال کمر سپهدار سهراب» را گرفت و وی را بر زمین افکند و به سرعت خنجر کشید و سینه و جگر نوجوان را درید. سهراب در لحظات پایانی به رستم گفت، که من پسر تهمتن هستم و آرزو داشتم جهان پهلوان ایران را ببینم. اگر خبر مرگ من بدو رسد، تو از دست وی جان سالم به در نخواهی برد. «نبرد رستم و برزو» شاهنامه بایسنقری، منسوب به مولانا قیام الدین و مولانا علی، اندازه ۱۷۷ در ۱۷۹ میلی متر، هرات، ۸۳۳ هجری قمری، کتابخانه کاخ گلستان، تهران رستم با دیدن مهره یادگار خود بر بازوی سهراب، فهمید که این «نهنگ ژیان»، پسر او و تهمینه است. پس خاک بر سر خود ریخت و سراسیمه از کیکاووس تقاضا کرد، که به پاس خدمت های فراوانش به دربار وی، از نوشدارویی که در گنجینه شاه است و درمان بخش همه درد هاست، به پسرش دهد. اما کیکاووس با خود فکر کرد، که اگر سهراب در کنار این شیر ژیان باقی بماند، بر سر او چه خواهد آمد؟ پس، از ترس جان، از پذیرفتن این درخواست سر باز زد. در همین حین خبر مرگ سهراب برای رستم آورده شد و جهان پیش چشم تهمتن سیاه گشت. تابوت سهراب، در جلو سپاه ایران، و رستم پیاده در کنار تابوت به راه افتاد. وقتی خبر کشته شدن سهراب به دست رستم، به تهمینه رسید، پیراهن به تن پاره کرد، همه موهای زیبای خود را سوزاند، درون کاخ خود را با خاک یکسان کرد و هر چه داشت به فقیران بخشید و خود با پیراهن «نیلگون آغشته به خون» به گوشه عزلت رفت و تا پایان همان سال در تنهایی ماند تا به پسرش پیوست. پس از آنکه کشور، ایامی را در آرامش بسر برد، یک روز توس و گیو در کنار بیشه زاری، نزدیک مرز توران و ایران، دختر زیبایی را یافتند، که از دست پدر مست و خشن خود، به نام «گرسیوز»، از خانه گریخته بود. دو سپهدار قصد کردند، که دختر را به زنی بگیرند، اما نتوانستند در میان خود به توافق برسند. پس برای حل مشکل دختر را پیش کیکاووس بردند و شاه، مرافعه دو سپهبد را با فرستادن دختر به شبستان خود خاتمه داد. این دختر پسری زایید، به نام «سیاووش» (۱۱)، که فالگیران و ستاره شناسان شاه، ستاره بخت این شاهزاده را آشفته دیدند. اما مهر پسر، بسیار به دل شاه افتاده بود و برای آموزش، وی را به دست رستم دستان سپرد. وقتی سیاووش به سنین جوانی رسید، به سوی کیکاووس بازگشت. شاه از دیدن جوان برازنده، بر خود می بالید. سیاووش زیبادل و زیبا چهر، دل از نامادری خود، سودابه، برد و چون از عشق وی سرباز زد، نامادری هرزه دل، به شاه شکایت کرد، که سیاووش قصد تعدی به وی را داشته است. سیاووش هم برای اثبات بی گناهی خود، از آتش گذشت و بی هیچ آسیبی سلامت بیرون آمد. پس از گذشت مدتی، خبر حمله افراسیاب را به مرزهای ایران آوردند و سیاووش داوطلب شد، به جنگ با افراسیاب برود. رستم نیز به یاری سیاووش شتافت. در جنگی که میان سپاه تورانیان، به فرماندهی گرسیوز برادر افراسیاب و لشکر ایران در گرفت، ایرانیان پیروز میدان شدند. در همین حین، افراسیاب خواب آشفته ای دید و تعبیر آن اینگونه شد، که بهتر آن است، که شاه از ادامه جنگ منصرف شود. افراسیاب نامه ای پر از مهر و محبت برای سیاووش نوشت و از وی خواست که به جنگ پایان دهند. سیاووش هم با گروگانگیری صد تن از بزرگان و شاهزادگان توران، صلح را پذیرفت. کیکاووس از شنیدن خبر صلح خشمگین شد و رستم را از مقام خود عزل کرد و «توس» را به جای وی نشاند و به سیاووش دستور داد صد گروگان را بکشد و به جنگ با افراسیاب بشتابد. شاهزاده جوان به خاطر قول و عهدی که به افراسیاب داده بود، صد گروگان را آزاد کرد و خود به افراسیاب پناهنده شد. افراسیاب نیز پذیرفت و به خوبی از شاهزاده استقبال کرد. به تدبیر و پیشنهاد «پیران ویسه»، مشاور و دبیر جهاندیده افراسیاب، دختر خود «جریره» را به عقد و نکاح سیاووش در آورد. در این سوی میدان، کیکاووس نیز از ادامه نبرد دست شست. بعد از گذشت یک سال، سیاووش با «فرنگیس»، دختر افراسیاب، ازدواج کرد و افراسیاب، قسمتی از خاک خود را به سیاووش بخشید، که به همت بلند سیاووش، شهری زیبا به نام «گنگ دژ» در آن خطه ساخته شد. زندگی بر وفق مراد بود، تا آنکه به فتنه گرسیوز، شاه بر سیاووش بدگمان شد و دستور داد سر از تنش جدا کنند. بعد از این واقعه، فرنگیس پسری زایید و نام وی را به خواست سیاووش ناکام، «خسرو»، به معنای شاه گذاشت. پیران ویسه، در تمام این مدت، یار و غمخوار فرنگیس بود و وی را در خانه خود جای داد. در این سوی جهان، اوضاع دیگری حاکم بود. وقتی خبر مرگ سیاووش را آوردند، تمام ایران در غم و اندوه فرو رفت. رستم، پیش از هر کسی، «درد درون سوز» داشت. به درگاه کیکاووس رفت. سودابه هرزه دل را، که مسبب قرار سیاووش از بارگاه و رفتن به جنگ بود، کشت و خود به همراه تمام سپهبدان ایرانی به جنگ با افراسیاب شتافت. در جنگ سختی که سر گرفت، «سرخه» پسر افراسیاب و «پیلسم» پسر پیران ویسه کشته شدند و افراسیاب پا به فرار گذاشت. به محض آنکه افراسیاب به شهر بازگشت، خواست کودک سیاووش را بکشد، تا ایران دیگر شاهی نداشته باشد، اما باز پیران ویسه جان خسرو را نجات داد و شاه را متقاعد کرد، که بهتر است این پسر زنده بماند و نزد ما گروگان باشد. خسرو جوان و مادرش نیز به گنگ دژ رفتند و زندگی را از سر گرفتند. «نبرد کیخسرو با افراسیاب»، شاهنامه بایسنقری، منسوب به مولانا قيام الدين و مولانا علی، انداره ۲۳۰ در ۳۴۰ میلی متر، هرات، ۸۳۳ هجری قمری، کتابخانه کاخ گلستان، تهران از طرفی، یک شب گودرز پیر، خواب عجیبی دید. تعبیر خواب این شد، که «گیو»، فرزند گودرز، تنها کسی است، که می تواند خسرو را بیابد و به موطن اصلی خود بازگرداند. گیو پذیرفت و تنها برای یافتن خسرو راه توران زمین را در پیش گرفت. این جست و جو هفت سال طول کشید، تا آنکه گیو خسرو را یافت و چون می دانست، اگر جاسوسان این خبر را برای افراسیاب ببرند، چه می شود، بی درنگ به سمت مرز ایران حرکت کرد. گیو، خسرو و فرنگیس در لباس مبدل به راه افتادند. گیو به خواست یزدان و فر خسرو توانست تمام سربازانی را که به دنبال آنها بودند، یکه و تنها از لب تیغ بگذراند. این سه، با لطف یزدان، توانستند به سلامت از رود خروشان و پهناور «جیحون»، بدون قایق و به کمک اسب های خود بگذرند. در آن سوی رود، رستم منتظر ورود شاه جوان، نوه کیکاووس و پسر سیاووش بود و آنها را به دربار کیکاووس برد. کیکاووس که دیگر سن و سالی از او گذشته بود، از مقام خود کناره گرفت و «کیخسرو» (۱۲) را شاه ایران اعلام کرد. کیخسرو برای انتقام خون پدر به توران لشکر کشید. در پی این لشکر کشی عظیم، جنگ با خاقان چین، قوم تاتار، «کاموس پیل افکن»، پادشاه هند، یکی پس از دیگری پیش آمد، که به مدد حضور رستم پهلوان، در تمامی آنها پیروزی نصیب سپاه ایرانیان شد. تهمتن با حمله به شهرها و استان های بیشتری از توران، تسخیر و تسلیم مناطق بیشتری را نصیب ایران کرد. «کافور»، یکی از شاهان پلید و دیو صفت، که غذایش خورشی از گوشت بدن دختران زیبا و باکره بود، توسط رستم کشته شد و ملک ختن و گنگ دژ نیز به دست تهمتن آزاد گشت. افراسیاب برای آنکه بتواند در برابر این موج پرخروش و عظیم مقاومت کند، دست به دامان «پولادوند دیو»، شاهی قوی و بلند پرواز، که در کوه های چین سکونت داشت، شد. اما رستم دستان پشت پولادوند دیو را نیز بر زمین زد. افراسیاب نیز با چند تن از سپاهیان خود به کوه ها گریخت و لشکر افراسیاب نیز تسلیم رستم شدند. پس از این پیروزی، دوران پادشاهی کیخسرو به آرامش گذشت و زندگی در ایران با راستی و خواسته دل مردم توام بود. از نکته های گفتنی سالهای آغازین این دوران، ظهور اکوان دیو است، که در هیئت گور خری به «رنگ خورشید» میان گله شبانان افتاد و مثل یک «نره شیر دژم» کشتار می کرد. باز این رستم بود، که از جانب کیخسرو، به دنبال سرکوب اکوان راهی دشت شد و پس از سه روز تعقیب و گریز و یک بار به دریا انداختن رستم توسط اکوان، بالاخره تهمتن توانست این دیو را نیز شکست دهد و بکشد. بعد از این داستان، روایت ماجراهای «بیژن و منیژه» پیش می آید. عده ای از ارامنه میان مرزهای توران و ایران برای کمک در برابر گله ای از گرازهای وحشی، دست به دامان کیخسرو شدند. «بیژن» پسر گیو، داوطلب کشتن گرازها شد. کیخسرو به علت جوانی بیژن، «گرگین» را نیز با او همراه کرد. بیژن به ارمنستان رفت و بدون کمک گرگین، تمام گله را نابود کرد. گرگین بر این جوان پاک دل، حسد ورزید و با نقشه ای که طرح کرد، بیژن را به توران زمین و «جشنگاهی»، که اقامتگاه «منیژه»، دختر افراسیاب بود، فرستاد. بیژن و منیژه با یک دیگر دیدار کردند و در پی این دل دادگی، به نکاح هم در آمدند. منیژه، از ترس آنکه بیژن او را تنها بگذارد، در جام وی، داروی خواب آور ریخته و او را بیهوش کرد و با خود به قصر پدر برد. وقتی افراسیاب از وجود یک سردار ایرانی در کاخ خود مطلع شد، بیژن را دستگیر کرده و قصد کشتن او را نمود، که باز به وساطت پیران ویسه او را نکشت، بلکه در ته چاهی زندانی کرد. منیژه نگون بخت را نیز از کاخ بیرون انداخت. دختر بخت برگشته، به کنار چاه بیژن رفت و سوراخی به درون چاه باز کرد و با فرستادن غذا برای بیژن، او را از مرگ نجات داد. در این سو، وقتی گرگین به ایران بازگشت، شاه و گیو، پدر بیژن، دروغ های او را در مورد اینکه گرازی بیژن را با خود به جنگل برده، باور نکردند و این «مرد بدکردار» را در سیاهچال انداختند. کیخسر و در جام جهان نمای خود به دنبال بیژن گشت و او را در ته چاه دید. باز در اینجا رستم، وارد میدان شد و به هیئت بازرگانان، به توران رفته و در فرصتی مناسب، با کمک منیژه، بیژن را از چاه رهانید و به ایران باز گرداند. افراسیاب، بعد از این شبیخون باز آرام ننشست و به ایران لشکر کشی کرد. در پی نبردهای «انبوه و بی نتیجه» و پرکشتاری که در گرفت، سران دو سپاه تصمیم گرفتند، که از هر طرف ده سردار به جنگ تن به تن با هم بپردازند. این پیمان بعدها «جنگ یازده رخ» نام گرفت. در تمام این مبارزات، سرداران ایرانی، یکی پس از دیگری، پیروز میدان شدند. سپس پیران ویسه و گودرز، این دو مرد جنگی سالخورده، این «دو هوشیار پیر»، به جنگ با هم پرداختند و پیران ویسه در این نبرد به دست گودرز کشته شد. در این حین، افراسیاب و گرسیوز، ماندن را دیگر صلاح ندیدند و شبانه ابتدا به سوی گنگ دژ و پس از آن به چین فرار کردند. اما خاقان چین از پناه دادن به آنها سرباز زد و این دو مجبور شدند در کوه ها پناه گرفته و مدام از دست سپاه ایران بگریزند. در نهایت، این دو توسط یک دلاور «دین یار ایرانی»، به نام «هوم»، دستگیر شدند و کیخسرو، ابتدا با شمشیر گردن افراسیاب را زد و سپس گرسیوز را که مسبب مرگ پدرش، سیاووش بود، به مانند آنچه که بر سر آن جوانمرد آورده بودند، کشت. بعد از این ماجراها، کیخسرو به آرامش درونی رسید و از خداوند خواست، که وی را پیش خود ببرد و به همراه چند تن از بهترین یاران خود، راهی کوه گشت و در میان برف ناپدید شد و به سروش پیوست. در میان یاران وی، رستم، زال و گودرز توانستند جان سالم بدر برند، اما توس، گیو، بیژن، فریبرز و گستهم در میان توفان برفی، که هفت روز طول کشید از میان رفتند. كيخسرو، «لهراسب»(۱۳) را جانشین خود اعلام کرد. او مدت زیادی در ایران پادشاهی کرد. وی دو پسر به نامهای «گشتاسب»(۱۴) و «زریر» داشت. گشتاسب از بی مهری پدر به قیصر روم پناه برد و در آنجا با شاهزاده «کتایون”(۱۵)، دختر قیصر، ازدواج کرد و پس از سال ها، قیصر روم که از قدرت گرشاسب مطلع شده بود، بر آن شد که توسط وی به ایران حمله کند و وی را بر تخت ایران بنشاند. وقتی این خبر به لهر اسب رسید، از کرده خود پشیمان شد و برای آنکه جلوی این جنگ را بگیرد، تصمیم گرفت به نفع گرشاسب از پادشاهی ایران کناره بگیرد. بدین ترتیب گرشاسب پادشاه ایران شد. گشتاسب از کتایون، دختر قیصر روم، صاحب پسری به نام «اسفندیار»(۱۶) شد. در همین دوران، زرتشت پیامبر ایرانی ظهور کرد و گشتاسب دین وی را پذیرفت. از طرفی بعد از مرگ افراسیاب، شاهی به نام «ارجاسب»، حاکم توران و چین شده بود و وقتی خبر پذیرش دین از جانب گرشاسب را شنید، به سوی ایران لشکر کشید. در این جنگ، اسفندیار توانست پیروزی را نصیب ایران کند. گرشاسب نیز به اسفندیار وعده داد، که اگر فتوحات بیشتری برای ایران زمین کسب کند، پادشاهی ایران را به وی بسپارد. اسفندیار نیز چنین کرد. اما در این مدت یکی از سرداران پیر و سرخورده و «بدکنش» دربار گشتاسب، به نام «گرزم»، که همواره کین اسفندیار را در سینه داشت، نزد گشتاسب شروع به بدگویی از شاهزاده اسفندیار کرد و بالاخره توانست ذهن گرشاسب را نسبت به پسر خود مسموم کند. گرشاسب دستور داد اسفندیار را دستگیر و وی را با غل و زنجیر بسته و در دژی در میان تپه ها زندانی کنند. سپس برای آنکه این واقعه عبوس و دردناک را فراموش کند، راهی سرزمین رستم و زال گشت. دو سال از اقامت گرشاسب نزد خاندان زال گذشت. طی این مدت، وقتی ارجاسب خبر به غل و زنجیر کشیدن اسفندیار پهلوان، پسر شاه و از طرفی رها کردن مسند سلطنت را توسط گرشاسب شنید، بر آن شد که به ایران حمله کند. پس سپاه بزرگی را به فرماندهی «کهرم»، برادر بزرگ خود، به ایران فرستاد. کهرم بلخ را تسخیر و غارت کرد، دیگر پسران و مردان خاندان گرشاسب را کشت و دو دختر وی را به اسارت گرفت. لهراسب پیر را نیز کشت. بزرگترین آتشکده بلخ رال که «نوش آذر» نام داشت، از میان برد و زرتشت و فرشیدورد، برادر اسفندیار، و موبد آتشکده و هفتاد موبد دیگر را از لب تیغ خود گذراند. وقتی این اخبار به گرشاسب رسید، برای جنگ به پایتخت شتافت. رستم در این جنگ وی را همراهی نکرد. سپاه عجولانه شاه شکست خورد و گشتاسب که اکنون در دنیا تنها مانده بود، تنها اسفندیار را ناجی خود دید. به وی پناه برد و قول داد که اگر بتواند ترکان را شکست داده و از خاک ایران بیرون کند، پادشاهی را به او بسپارد. اسفندیار نیز چنین کرد و لشکر چین و توران را به خاک و خون کشید. البته ارجاسب و کهرم موفق به فرار شدند. سپس برای نجات خواهرانش راهی جنگ های توران شد، راه درازی که «هفت خوان اسفندیار» نام گرفت. بعد از عبور از این راه پر مخاطره، وی موفق شد ارجاسب و کهرم را بکشد و دو خواهر خود را نجات دهد. اما گرشاسب برای سپردن مسند پادشاهی، تقاضای دیگری نیز داشت و آن اینکه وی باید رستم پهلوان را نیز از بین ببرد، چرا که نام «اسفندیار پیروز» شهره آفاق گشته بود و این باعث رشک و حسد پهلوان کهن ایران، رستم دستان شده و او اکنون خواستار شاهی ایران زمین بود! «ملاقات رستم و اسفندیار»، شاهنامه بایستری، منسوب به مولانا علی و امیر خلیل، اندازه ۲۷ در ۲۳ سانتی متر، هرات، ۸۳۳ هجری قمری، کتابخانه کاخ گلستان، تهران هر چند سردی های اخیر رستم به گرشاسب برای همه آشکار بود، به جنگ با ارجاسب نیامده و از سویی حتی برای خوش آمد گویی به اسفندیار نیز در بارگاه حاضر نشده بود، ولی چنین فکری در مورد این کهن پهلوان نادرست می نمود. هر چند رستم از اسفندیار خواست که جنگ را کنار بگذارد و با هم به دست بوس پادشاه بروند، اما نیش زبانها آنقدر بالا گرفت، که این دو تن تصمیم به مبارزه گرفتند. در مبارزه تن به تنی که میان این دو در گرفت رستم تا پای شکست رفت، اما دیگر هوا تاریک شده بود. پس اسفندیار وی را به حال خود رها کرد. باز به کمک پر جادویی سیمرغ، که توسط زال آتش زده شد، زخم ها و جراحات عمیق رستم و رخش بهبود یافت و همین سیمرغ، رستم را به کنار دریای چین برد، تا بتواند تیری با شاخه های درخت گز بسازد، که بر اسفندیار رویین تن، کارگر بیفتد. اما به رستم متذکر شد, که چون اسفندیار نظر کرده یزدان و رویین تن شده زرتشت است, هر کس او را بکشد، باقی عمرش در درد و ذلت خواهد بود و عمر زیادی هم نخواهد کرد و رستم پذیرفت. فردای آن روز، تهمتن تیری سوی چشم اسفندیار رها کرد و وی را کشت. بعد از این ماجراها، همان گونه که سیمرغ هشدار داده بود، رستم عمر زیادی نکرد. سال ها پیش از این، زال از یکی از کنیزک های خواننده خود، که از طرف امیر کابل، نواده ضحاک، برای او فرستاده شده بود، صاحب پسری به نام «شغاد» شد. ستاره شناسان درباره طالع او هشدارهای و خیمی دادند، که این بچه نه تنها دودمان زال را به باد می دهد، بلکه سراسر ایران را به عزا می نشاند. شغاد در سنین نوجوانی برای آموزش و علم به دربار شاه کابل اعزام شد و بعد از چند سال، مورد توجه امیر کابل قرار گرفت و داماد وی شد. رستم هر سال یک بار برای دریافت مالیات و دیدار برادر به کابل می رفت. شاه کابل که رفته رفته از دادن باژ سالانه به رستم ناراضی بود، موضوع را با شغاد در میان گذاشت. شغاد که همواره از برادر ناتنی خود، رستم، حسدی در دل داشت، نقشه ای کشید تا بتواند او را بکشد. توطئه این گونه شروع شد، که شغاد روزی خود را به سیستان رساند و بر سر و سینه خود زد، که شاه کابل وی را از دودمان زال نمی داند و به او اتهام زده که از نژادی ناپاک است. خشم و نفرت این سخن همه، از جمله رستم را فرا گرفت. در آن سو، شاه کابل با نقشه از پیش تعیین شده شغاد، در نخجیر گاه چاه هایی عظیم، مسلح به «تیغ و شمشیر کین»، حفر کردند و روی چاه ها را با خاک و خاشاک پوشاندند. وقتی رستم به دیار شاه کابل رسید، وی به استقبال رستم آمد و از حرف هایی که در حالت مستی گفته بود، اظهار پشیمانی کرد. رستم نیز او را بخشید. حاکم «ناپاکدل» نیز از وی خواست، به نخجیرگاه او رفته و به شکار بپردازد. غافل از اینکه در نهان، چه در پیش خواهد بود. تهمتن نیز با «زواره»(۱۷)، شغاد و امیر کابل عازم نخجیر گاه شد، اما ناگهان زیر پای رخش خالی شد و پهلوان و اسب دلاورش به ته چاه افتادند. زواره هم در گودالی دیگر افتاد. رستم از توطعه برادر آگاه شد، پس آهی کشید، دست بر زانو گذاشت، از خدا مدد خواست و با آخرین قدرت خود تیر در کمان کشید و به سمت شغاد بد دل رها کرد. قدرت تیر تا آنجا بود، که وی را به درخت چناری که در پشت سرش بود، دوخت. رستم دیگر توانی نداشت و به آخرین نیایش با خدا پرداخت و جان داد. زواره نیز در چاه مجاور از میان رفت و تمام مردان رستم نیز به دست امیر کابل کشته شدند. تنها یک نفر گریخت و خبر این فاجعه را برای زال پیر آورد. پیرمرد دلخون از پا افتاد ولی فرامرز، فرزند دیگر وی، به کابل لشکر کشید. شاه کابل را کشت و جنازه شغاد را با درخت، آتش زد و جنازه رستم و زواره را به زابلستان باز گرداند و در دخمه ای در دل کوه هایی که رستم همه عمر دوست داشت، نهاد. خاندان رستم نیز به دست بهمن (۱۸)، که پس از گشتاسپ پادشاه ایران گشت، به خونخواهی پدرش، اسفندیار، به باد فنا داده شد و پیش بینی سیمرغ به حقیقت پیوست. «گریستن فرامرز بر تابوت رستم و زواره»، شاهنامه بایستری منسوب به امیر خلیل، اندازه : ۲۳۵ در ۲۵۳ میلی متر ، هرات، ۸۳۳ هجری قمری، کتابخانه کاخ گلستان، تهران رستم و ایران از آنجا که میان رستم، این پهلوان سیستانی، و خاندان گودرز پیوندی ناگسستنی وجود دارد و از طرفی با توجه به شواهد و مدارک تاریخی، که توسط مورخان کهنی چون «ژوستن» (۱۹) و «تاسیت» (۲۰) برجای مانده، می توان این نظریه را مطرح کرد، که احتمالا ، «گودرز» پهلوان شاهنامه، همان «گودرز یکم» فرمانروای اشکانی است، چرا که مشابهات تاریخی در میان این دو شخصیت آنقدر زیاد است، که جای شبهه ای نمیگذارد (۲۱). با توجه به این نکته، برای بهتر بیان کردن مطلب، ابتدا رد پای تاریخ اشکانی را در شاهنامه پی می گیریم. فردوسی در حماسه بزرگش، هنگام برخورد با تاریخ دوران اشکانیان، به هر چه خلاصه تر بیان کردن مطلب پرداخته و اظهار می دارد، که از تاریخ این دوره جز نامی چند از پادشاهان، چیز دیگری در دست نداشته است: کز ایشان بجز نام نشنیده ام نه در نامه خسروان دیده ام با این حال، مورخان کار آزموده ای چون «مارکوارت» و «نولدکه» و «هر تسفلد»، ردپای بسیاری از اتفاقات تاریخی دوره اشکانی را در شاهنامه باز جسته اند. شاید بتوان علت نبودن تاریخ دقیق این دوران را در این حقیقت جست و جو کرد، که مورخان دوره ساسانی و گردآورندگان سنت های کهن شاهنشاهی ایران، نسبت به تدوین رویدادهای روزگار دشمنان پیشین خود تمایلی نشان نداده و به همین دلیل تداخل حوادث این دوران با افسانه های کهن اجتناب ناپذیر است، به طوری که این بخش از تاریخ پارتی ها در شاهنامه، با رویدادهای افسانه ای دوران کیانیان در هم آمیخته است. نتیجه آنکه بسیاری از شاهان و سرداران پارتی چون گودرز و گیو و قارن، در روزگار کیکاووس و کیخسرو در پهنه حماسه ملی ایرانیان گنجانده شده اند. در شاهنامه، به دیگر خاندان های پارتی چون قارن (۲۲) و میلاد (۲۳) نیز پرداخته شده است. اما به دلیل رابطه میان رستم و خاندان گیو، تنها به تاریخ این خاندان بسنده می کنیم. دلایل ما برای این مدعا که رستم با خاندان گودرز در ارتباط تنگاتنگ بوده به شرح زیر است: نخست آنکه «جنگ هفت گردان»، که یکی از مشهورترین نبردهای رستم است، به پیشنهاد گیو، پسر گودرز، برای شکار در نخجیرگاه افراسیاب صورت می گیرد: به مستی چنین گفت یک روز گیو به رستم که ای نامبردار نیو به نخچیر گاه رد افراسیاب بپوشیم تابان رخ آفتاب بر آن دشت توران شکاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم بدو گفت رستم که با کام تو جهان باد و نیکی سرانجام تو دوم آنکه خاندان گودرز تنها خاندانی است، که با رستم پیوند خانوادگی دارد. رستم، «بانو گشسپ»، دختر بزرگ خود را به همسری گیو در می آورد: به من داد رستم گزین دخترش که بودی گرامی تر از افسرش مهین دخت، بانو گشب سوار به من داد گردن کش نامدار ز چندین بزرگان مرا برگزید سرم را به چرخ برین برکشید گیو هم برای سپاسگذاری، خواهر خود، «شهر بانو ارم» را به عقد و نکاح رستم در می آورد: سپردم به رستم همی خواهرم مه بانوان شهر بانو ارم بجز پیلتن رستم شیر مرد ندارم به گیتی کسی هم نبرد سوم آنکه در داستان «بیژن و منیژه» نیز، که بیژن شاهزاده پارتی باعث شبیخون زدن رستم به توران می شود، از رستم به عنوان پشتیبان همیشگی خاندان گودرز یاد میشود. در این جاست که کیخسرو می گوید: شناسی تو کردار گودرزیان تن آسانی و رنج و سود و زیان کنون چاره کار بیژن بجوی که او را ز توران بد آمد به روی چهارم آنکه، وقتی قدرت خاندان گودرز در نبرد با «کوشانی ها» (۲۴) و «بربر» های بیابانگرد، رو به افول می نهد، باز هم رستم و سپاهیانش به یاری آنها می شتابند و گودرز می گوید: کنون تا نگویی که رستم کجاست ز غمها نگردد مرا پشت راست پنجم، آنگاه که کیکاووس، گودرز، گیو و دیگر پهلوانان ایرانی در مازندران گرفتار و اسیر می شوند، باز این رستم است، که با گذشتن از هفت خوان و تحمل دشواری های فراوان آنان را نجات می بخشد. با توجه به دلایل بالا می توان گفت، که رستم و گودرز هم عصر بوده اند. گودرز در فاصله تاریخی ۴۶ تا ۵۱ میلادی فرمانروایی کرد و خاندانش در حدود سال ۷۵ میلادی توسط مهاجمان بیابانگرد از میان رفت. رستم نیز در این برهه تاریخی می زیسته است. یکی از دلایل ارزشمند در این زمینه آن است، که مهم ترین رویدادهای پهلوانی رستم، در نیمه قرن اول میلادی اتفاق افتاده است. به عنوان نمونه، جنگ رستم با مهاجمان کوشانی، از مهم ترین نبردهای وی در شاهنامه است. «سر جان مارشال» (۲۵) و مورخان نامدار دیگر، تأیید کرده اند که دره کابل در حدود سال ۶۰ میلادی به تصرف کوشانی ها، به سر کردگی «کو جولا کادفیز» (۲۶) در آمد. دوره «کادفیز دوم» در سالهای ۵۵ تا ۷۸ میلادی بوده است و این مورد، تطابق تاریخی و حماسی این جنگ را به خوبی نشان میدهد. در شاهنامه از کوشش های مشترک پارتی ها و سکایی ها برای سد کردن هجوم کوشانی ها، بطور دقیق و واقع گرایانه صحبت می شود. در این حماسه از «کاموس»، سردار کوشانی، سخن می رود، که فتوحات خود را تا هندوستان گسترش داده است. نام کاموس، شاید بازمانده نام های شاهزادگان کوشانی، چون «کادفیز» و «کانیشکا» (۲۷) باشد. در شاهنامه، پادشاه هند « شنگل» خوانده می شود، که بر فیلی سوار است و در کنار کاموس می جنگد. شاید این مورد خود اعترافی ضمنی بر حقیقت وجودی کاموس و شنگل باشد. در سکه های بازمانده از دوره کانیشکا، پادشاه، سوار بر فیلی تصویر شده است و می توان این نظریه را نتیجه گرفت، که احتمالاً کاموس و شنگل، دو صورت از یک شخصیت هستند. در مورد مناسبات شاهزادگان با شاهان پارتی پژوهش های بسیاری صورت گرفته است. از آن جا که در تمدن پارتی، شاهزادگان نیمه مختار در نواحی مختلف پادشاهی، سلطنت می کردند. وجود این شاهزادگان دور از ذهن نیست و با مدارک گوناگون اثبات شده است. به عنوان مثال، در تاریخ از شاهزاده ای به نام «آرتا وازد» (۲۸) نام برده شده، که حاکم ارمنستان است و یا «ونن» (۲۹) در آذربایجان حکومت می کند. این پادشاهان همه در زیر نظر حکومت پارتی ها فرمان می راندند و رستم نیز چنین موقعیتی داشته است. در واقع، وی فرمانروای سیستانی است و نقش شاهزادگان بزرگ هندی - پارتی را ایفا می کند. هر چند که مقر دایمی او سیستان است و جز مواردی که او را به نبرد بخوانند، از آن خارج نمی شود، اما پس از چیرگی بر کوشانی ها، بر دره کابل و برخی نواحی هند نیز فرمان می راند. پس بدیهی است، که چرا به یاری خداوندگار خود، گودرز، می شتابد و برای وی تا پای جان می جنگد. تراژدی مرگ رستم در شاهنامه، که بسیار استادانه بیان شده است، خود گزارشی تاریخی را در دل دارد. با توجه به تاریخ ، می دانیم که «سکایی» ها، «سغدی» ها را از خود می دانستند. بعد از آنکه کوشانی ها بر سغدی ها مسلط شدند، میان سکایی ها و سغدی ها اختلاف افتاد. رستم سردار بزرگ سکایی است و بعید و دور از ذهن نیست، که اتحاد این دو بر ضد رستم باشد. سرداران سکایی، به نیرنگ سغدی ها (۳۰) و کوشانی ها، بسوی رزمگاهی که در زیر آن چاه هایی تعبیه شده بود، کشانده می شوند و در همین مکان جملگی جان میبازند. اما در واپسین دم، دشمن را به زیر باران تیرهای خود می گیرند و بسیاری از آنان را از پای در می آورند. بنابراین در این داستان، رستم نمایانگر سپاه سکایی ها و شغاد، سمبل دشمن است. این روش بیان در حماسه سرایی بسیار معمول است. به عنوان مثال، در شاهنامه از زال، به عنوان پدر رستم یاد می شود. علاوه بر آن، در جای دیگر رستم را پسر دستان نیز می خواند. با توجه به آنکه رویدادهای بزرگ و نبردهای مهمی به زال نسبت داده نشده است، حال آنکه عمر وی بسیار دراز و بیشتر مناسب یک دودمان است، تا یک تن، و نام هایی که در فتوحات سکایی به سرزمین هندوستان و اطراف آن نیز نسبت داده شده است و تا امروز نیز باقی مانده و جملگی در برگیرنده نام زال است، چون نامهای Jhalawad (سرزمین زالها ) و Jhalrapatom (شهر زالها )، پس می توان این نظریه را مطرح کرد، که زال نه نام یک تن، بلکه نام یک دودمان است، که رستم بدان منتسب شده است و «رستم زال»، نه به مفهوم «رستم پسر زال»، بلکه به معنی «رستم از دودمان زال» است. تصویر تاریخی رستم در هاله ای از افسانه و تاریخ، واقعیت و تخیل وجود دارد. این گونه بیانی، از ویژگی های مهم کار حماسه سرایان است، تا به وسیله آن بتوانند شخصیت اسطوره ای و ملی خود را هر چه باشکوه تر نمایان کنند و بر عظمت آن بیفزایند. این تخیل تا آنجا پیش میرود، که نبرد با اسفندیار، پسر گشتاسب، نیز به رستم نسبت داده میشود. حال آنکه اگر زمان زندگی رستم را در سده اول میلادی فرض کنیم، ممکن نیست با اسفندیار که هم دوره زرتشت، و دست کم شش تا هفت قرن پیش از میلاد مسیح است، رو به رو شود. گویی حماسه سرای بزرگ، رستم را نمادی از سلحشوری و آزادگی ایرانی پنداشته است و رستم دستان دیگر نه متعلق به یک دوره، بلکه متعلق به تمامی دوره های تاریخی ایران است و همین امر به وی، چهره ای اسطوره ای داده، که تا امروز باقی است و در تفکر و تخیل شاعری چون مولوی، در دل عظیم ترین شخصیت های دینی قرار گرفته و در آن حل می شود. رستمی که سمبل قهرمانی ایرانی است، در پهلوانی و جوانمردی حضرت علی می نشیند و تمام اعتبار خود را در ایشان می یابد. آنجا که شاعر می گوید: زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست رستم در افسانه های دیگر ملل هر چند با توجه به مطالب ذکر شده، می توان این گونه استنباط کرد، که رستم از نظر تاریخی، یک شاهزاده پارتی بوده، اما به دلیل رشادت ها و دلاوری هایی که در برابر هجوم کوشانی ها و دیگر مهاجمان از خود نشان داد، به صورت پهلوان قومی مردم سیستان و اطراف آن در آمد. از سوی دیگر، این پهلوان پر آوازه، از حامیان و دلاوران دربار کیخسرو خوانده شد و افسانه های سرزمینهای میان ایران و چین به وی انتساب گشت و آوای شهرتش تا ثبت، مغولستان، روسیه و بلغارستان نیز رسید. این «آشیل» (۳۱) ایرانی، در نزد اقوام دیگر به صورت پهلوانی ملی و قومی جلوه کرد و گاه نام دیگری متناسب با فرهنگ و زبان آن ملت به خود گرفت. در ادامه به چند نمونه از این نوع افسانه ها می پردازیم. رستم در افسانه های مغولی در افسانه های مغولی، نام رستم به «بگدا گسر خان» (۳۲) تغییر کرد. اما در روند داستان، میان بسیاری موارد از جمله، داستان رستم و سهراب، نبرد هفت خوان و رزم با اسفندیار تطبیق کامل وجود دارد. رستم در افسانه های اسلاوها در افسانه های سرزمینهای اسلاو، چون روسیه و بلغارستان نیز، افسانه رستم راه یافته است. در اینجا نام رستم به «کر الجویک مارکو» (۳۳) تغییر کرده است. نام اسب وی، «شاراک» (۳۴) ذکر شده، که به عقیده «روینسکیچ» (۳۵)، این نام صورت قلب شده نام رخش، اسب پر آوازه رستم است. میان «مارکو»، رستم، نوع منش و رفتار آن ها، تطبیق کامل وجود دارد و داستان رستم و سهراب را نیز می توان در افسانه مارکو و پسرش «جنکو» (۳۶) باز جست. رستم در افسانه های چینی در حماسه بزرگ «فنگ - شن – ینی» (۳۷) قرینه کاملی برای رستم و سهراب وجود دارد. در این داستان «الی – جینگ» (۳۸) در نقش رستم و «لی نو – جا» (۳۹) در هیئت سهراب، نقش آفرینی می کند. در حماسه چینی، جنگ میان این دو، رنگ مذهبی دارد. حال آنکه در شاهنامه به یک داستان غنایی و حماسی تبدیل شده است. به همین علت، بار معنوی و خداگونه و اعجاب انگیز «لی - جینگ» و «لی نو - جا» بسیار بیشتر و عمیق تر از رستم و سهراب است. تفاوت مهم دیگر میان این دو، آن است که در «فنگ - شن – ینی» بیشتر پیروزی ها و افتخارات از آن «لی نو - جا» و در حقیقت سهراب می شود. اما در شاهنامه، سخن از پر آوازگی رستم است، تا سهراب. تشابه میان حماسه «فنگ - شن - ینی» و شاهنامه فردوسی بسیار است و لذا فراتر از مجال این مقاله است. (۴۰) پانوشت ها ا- دومین سلسله باستانی ایران، که بخش اعظم آن پیکار میان توران و ایران است. در دوره ساسانی، شاهان کیانی را با هخامنشیان مطابقت داده اند. شاهان این سلسله همگی لقب «کی» دارند. دوران کیانیان را برخی به دو دسته تقسیم کرده اند: از کیفباد تا کیخسرو و از لهر اسب تا پایان کیانیان ۲- حدود ۲۰۰,۰۰۰ بیت، تاریخ ادبیات جهان / ج ۱ /ص ۱۳ ۳- نام قوم مختلط، که عنصر آریایی در آن غالب بود. این قوم در زمان هخامنشیان و پیش از آن، در درون آسیای وسطا، یعنی ترکستان، چین تا دریای «آرال» و خود ایران و تا رود «دن» و «دانوب» منتشر بودند. ۴- در دوره ساسانی و از قرن ششم میلادی به بعد، توران با ترکانی که به آسیای میانه آمده بودند، یکی شمرده شدند. آریا و توریا در اوستا برابر با ایران و توران در شاهنامه است. ۵- وی آخرین پادشاه پیشدادیان است. ایران باستان دارای دو سلسله است: ابتدا پیشدادیان و سپس کیانیان ۶- کی اوس، در متون دینی وی، فرزند «کی اپیوه»، فرزند کیفیاد است. ۷- تقریباً مسلم است، که این مازندران با ناحیه ای که امروز به این نام خوانده می شود فرق دارد. برخی آن را سرزمینی در هند و برخی آفریقا دانسته اند. در شاهنامه، مازندران نزدیک یمگان است و یمگان اکنون در ارتفاعات افغانستان و در شرق تاجیکستان است. ۸- در برخی روایات متاخر، کیکاووس را با نمرود یکی دانسته اند، چرا که روایت سفر با تخت به وسیله عقاب، در مورد نمرود نیز ذکر می شود. ۹- بنا به روایات، کیکاووس بی مرگ آفریده شد. اما در همین پرواز، به همراهی دیوان و مردان بدکار، تا مرز تاریکی پیش رفت و در آن جا فره از وی جدا شد و فانی گشت. منظور از بی مرگی در سنت کهن باستان این است، که نامداران دارای این ویژگی نمی میرند و چون زمان زندگی معمول آنها به سر رسد، یا در خواب فرو می روند، یا در جایی پنهان می شوند و در هنگام بازسازی جهان، به یاری بزرگان دین می شتابند. از جمله این افراد کیخسرو است. ۱۰- در سالهای جوانی، رستم از خداوند خواسته بود، اندکی از وزن و نیروی او بکاهد، چون هنگام راه رفتن، زمین سنگی هم زیر پای تهمتن فرو می رفت. ۱۱- یعنی دارنده اسب سیاه ۱۲- یعنی خوشنام ۱۳- یعنی کسی که دارای اسب تیز رو است. نام وی فقط یک بار در اوستا آمده و درگاهان نامی از او نیست و برخی بر این عقیده اند، که این شخصیت برای پر کردن فاصله زمانی کیخسرو و گشتاسب ساخته شده است. ۱۴ - (ویشتاسب) یعنی کسی که دارای اسب آماده است. ۱۵- در بعضی متون، «ناهید» است و در اوستا، «هو توس» (hutnosa) و در متون غربی، «آتوسا» است. ۱۶- از چگونگی رویین تن شدن وی، در هیچ متنی سخن نیست. اما برخی معتقدند که در خوان سوم از هفت خوان اسفندیار، هنگامی که اژدها را می کشد، زهری که از بدن اژدها بیرون می آید، اسفندیار را بیهوش می کند. شاید دود بیرون آمده از زهر این اژدها، که تمام وجود اسفندیار را فرا گرفته، او را روئین تن کرده باشد و چون وی بیهوش بوده، چشمانش که در این حال بسته بودند، تنها نقطه ضعف اویند. در جای دیگر، ماجرای رویین تن شدن اسفندیار را این گونه می دانند، که در خوانی که زرتشت می گسترد، گشتاسب می را می نوشد و جای والای خود را در جهان می بیند. بوی( وجدان ) به جاماسب می رسد و بر اثر آن همه دانش ها بر وی آشکار می گردد. «پشوتن»، پسر دیگر گشتاسب، شیر می نوشد و بی مرگ و جاودان می شود و دانه های انار به اسفندیار می رسد و وی رویین تن می شود. ۱۷- برادر دیگر رستم ۱۸- برخی بهمن، پسر اسفندیار را با اردشیر اول هخامنشی، ملقب به دراز دست، یکی دانسته اند و از این پس کم کم، اسطوره به تاریخ می پیوندد. 19- Justin 20- Tascitus ۲۱- برخی عقیده دارند، که رستم مربوط به دوره پارتیان، در قرن اول میلادی است. این دوره مقارن با حکومت اشکانیان در ایران و زمانی است که پادشاهان «هند و سکیتی» در شرق ایران حکومت مستقل تشکیل می دهند. ۲۲- برابر با کارن ۲۳- برابر با مهرداد، شخص مورد اعتماد کیکاووس و پدر گرگین است. کیکاووس هنگام عزیمت به مازندران، تاج و تخت خود را به او می سپارد. ۲۴- کوشانی، نام سلسله ای از شاهان که از نژاد «یوه چی » ( Yietci ) یا از اصل «سک» ها بودند و اندکی بعد از مرگ «گوند فارس»، پادشاه مقتدر یک شعبه از اشکانیان، که جانشین سلسله سک های سکستان شدند، بر قندهار و پنجاب مستولی آمدند. 25- Sir John Marshall 26- Kujula Kadphises 27- Kanishka 28- Artavazdas 29- Vonones ۳۰- سغدی، نام سرزمینی در آسیای مرکزی و به مردمی اطلاق میشود که مرکز آنها شهر سمرقند بوده است. ۳۱- پهلوان اساطیری یونانی در ایلیاد، که رویین تن و نقطه ضعف وی، پاشنه پایش است. 32- Bogodagesser Khan 33- Kraljevic Marko 34- Sharac 35- Rovinskij 36- Janko 37- Feng-Shen-Yen-1 38- LI-Ching 39- LiNo - Cha ۴۰- اینجانب در مجله هنر نامه شماره ۲۶ بطور کامل به شرح تشابهات میان افسانه های چینی و روایات شاهنامه پرداخته ام، که علاقمندان می توانند به آن مراجعه کنند. منابع فارسی: ۱- شاهنامه فردوسی با همکاری موسسه انتشارات فرانکلین، تهران / ۱۳۵۴ ۲- آیین ها و افسانه های ایران و چین، کوپاچی، دوستخواه، تهران / ۱۳۵۳ ۳- تاریخ ادبیات جهان، تر او یک، رضایی، تهران، فرزان /۱۳۷۳ ۴- شاهنامه، آبشخور عارفان، دکتر بختیاری، تهران، نشر علم / ۱۳۷۷ ۵- مثنوی مولوی، تهران، نشر افکار / ۱۳۸۰ ۶- لغت نامه دهخدا / تهران ۱۳۴۶ ۷- فرهنگ نام های شاهنامه، دکتر منصور رستگار فسایی، تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی / ۱۳۶۹ ۸- شاهنامه فردوسی، بر اساس نسخه ۹ جلدی چاپ مسکو، زیر نظر از برتلس، تهران / ققنوس / ۱۳۸۰ ۹- فرهنگ نام های شاهنامه، علی جهانگیری، تهران، انتشارات برگ / ۱۳۶۹ ۱۰- اسطوره های ملل، جلد ۱ ، اسطوره های ایرانی، وستا سر خوش کرتیس، عباس مخبر، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۳ ۱۱- اوستا / هاشم رضی، تهران بهجت، ۱۳۷۸ ۱۲ - تاریخ اساطیری ایران، ژاله آموزگار، تهران، سمت /۱۳۸۳ منابع انگلیسی : Asia Mythology/Rechel Storm/M&A Interntional / 2000 Chinese Mythology / Anthony Christie / Printed in Hong Kong / 1997 منابع اینترنتی: 1- http://images.google.com/images? 2- sunum=10&h1=en&q=kraljevic=marko&speu=1 http://images.google.com/images?sunum=10&h1=en&q=&q=sharac&btnG=search 3- www.testacociety.com/ivan.htm 4- www.teslacociety.com/pbust.htm 5- http://markraljevic, uzice.net 6- http://www.znanje.org/lektire/122/02/02ivozo3/index2.htm 7- http://en.wikipedia.org/wiki/marko_kraljevic
|
© Copyright Caroun.com. All rights reserved.