به بهانة نمايشگاه شهريار توكلي و چاپ كتابش
|
|
در مجموعه عكسهايي كه در سال 1378 در گالري هفت ثمر به نمايش در آمد، عكسي را ديدم كه تكه سنگ بزرگي را نشان ميداد. با لبههاي تيز و سطوحي تخت و تركهايي بر روي آن. عكس سياه و سفيد بود و در گسترهي روشن آسمان، خاكستريهاي سنگ دو چندان تماشايي مينمود. آن عكس در ذهن من ماند و بارها و بارها تا به امروز در خاطر من تداعي شده است. دقيقاً نميدانم چرا. شايد توكلي آن سالها را در آن سنگ ميديدم و يا اين كه دوست داشتم خودم نشاني از كليت آن داشته باشم. سنگي كه در شيب كوهي، استوار ولي نه چندان مطمئن ايستاده است. سطوح تخت آن از پايدارياش حكايت دارد و تركهاي عميق آن از لايه لايه بودنش. انگار در مقابل غلتيدن استقامت ميكند ولي به نظر ميرسد هر لحظه ممكن است تكههايي از آن بلغزد و از پيكره سنگ جدا شوند. خطوط موازي، زيگزاگ و پلهاي تركها، سنگ را نه در يك جهت بلكه در همهي جهتها دچار تزلزل و فروريختن كرده است و تكههاي فرو افتاده را ميتوان بر روي خاك و علفها مشاهده كرد. اما با همهي اين احوال، اين سنگ نشانههايي از يگانگي دارد. هم چون سنگهاي ديگري كه بر اثر سايش، فرمهاي يكنواخت و همانندي را پيدا كردهاند نيست. "هميشه رشك هنرمنداني را بردهام كه موفق شدهاند دنياي شخصي و يگانهشان را در ميانههاي قواعد آشنا و عادت شده بنا كنند."
دلمشغولي توكلي را در مجموعه عكسهاي ديگرش ميتوان پيگرفت. در عكسهاي " چراغ " توكلي به سراغ نور رفته است. اما نوري كه او حكايت ميكند، " روشنايي محدود " است. در شب، روشنايي در مجاور تاريكي و ظلمات. نورهايي كه شعاع محدودي از اطراف خود را روشن ميسازند. توكلي توجه ما را به چراغهايي معطوف ميكند كه دل تاريكي شب نورافشاني ميكنند، و در گسترهي آن بسيار كوچك و ناچيز هستند.
در مجموعه عكسهاي توكلي از آدمها خبري نيست. او ميخواهد " پهنهي بي آمد و شد خيابانها و كوچهها" را در دل شب نشانمان بدهد. "روابط نامرئي ميان حضور غايب آدمها، اشياء و ساختمانها " را كه با يكديگر به زبان "رنگ و نور" سخن ميگويند.
توكلي به دنبال معناها و نشانههايي است كه با فراز آمدن شب، خود را مينمايد. " فقط كافي است شب شود ". آدمها به درون خانههايشان بخزند و گردها بخوابند. آنگاه همهجا و همهچيز در پردهي سياهي پيچيده ميشود. خيابانها، مغازهها، جادهها ماشينها درختها، كوچهها و تيرهاي چراغ برق درها و پنجرهها، ديوارها ، كوهها و جنگلها و سنگها و رودخانهها و آسمان و زمين و درياها و همهي چيزهايي كه در روشنايي و هياهوي روز برايمان آشنا بودند و بي تفاوت از كنارشان ميگذشتيم، اكنون، همه در پردهاي از ابهام فرو ميروند و چهرهاي غريب و حالتي رمز آلود پيدا ميكنند.
توكلي ماشيني نارنجي رنگ را در زير نور چراغ خيابان نشانمان ميدهد. از پشت پنجرهاي كه خودش آن را ديده است، اكنون از همان زاويه و از پشت همان پنجره، ما را در لذت تماشاي آن شريك ميكند. مغازههايي را نشانمان ميدهد كه در سكوت نيمه شب، كركرههايشان پايين است و چشمهاي ما كه ز ديدن تكراري آن در ساعات روز خسته است. لحظههايي چند مشتاقانه بر آن دوخته ميشوند. خانههايي كه از پشت پنجرههايش نور گرم و دلپذيري بيرون ميزند. درختهايي كه برگهاي پاييزياش، مثل طلاهاي درخشان در زير نور چراغ سرشار از احساسمان ميكنند. سنگهايي كه در دل شب در زير نور چراغي، آرام و زيبا، و چقدر خيال انگيز، در كنار هم غنودهاند. هر چقدر به اين عكس بيشتر نگاه ميكنم ، بيشتر ديوانهاش ميشوم و نميفهمم راز آن در كجا نهفته است.
اكنون به تماشاي مجموعه عكسهاي " آسمان و زمين " آمدهام. ناخودآگاه به ياد عكسي از مجموعهي "درخت، علف، سنگ" ميافتم و خاطره آن سنگ در ذهنم مرور ميشود و باز در پي آنم كه در ميان عكسها هم ، خود توكلي را جستجو كنم. غروب، جاده، دريا، درخت، كوه، ستاره، آسمان، زمين، سبزهها، آبيها، بنفشها، نارنجيها، زردها، خاكستريها، سياهها، در ميان آنها جستجو ميكنم. در قلمروي شب در ميان ابرها، موجها، بادها ، افق، ... و مييابم او را . وقتي نوري حتي اندك، پوست تيرهي شب را ميشكافد و بيرون ميزند، چه ديدني و تماشايي ميشود.